قدس آنلاین: شب تازه شروع شده بود. نم نم باران همه چیز را خیس و قدمهای عابران را تندتر کرده بود. وقتی بیرون میرفتم، از باران خبری نبود. انگار حال و احوال آسمان لحظه به لحظه عوض میشود و این خاصیت بهار است.
خودم را رساندم زیر سایبان مغازهای که فروشندهاش ایستاده بود به تماشای باران و ۲۰ دقیقهای ماندم تا باران بند بیاید. در آن ۲۰ دقیقه از هر دری حرف زدیم و من هم طبق معمول تلاش کردم که تشویقش کنم دوچرخه سوار بشود. باران که تمام شد، دوچرخهام را سوار شدم و رکاب زدم. داشتم از پیادهرو که هیچ عابری نداشت برمیگشتم که صدای میومیوی گربهای آمد. خودش را نمیدیدم اما صدایش میگفت که نیاز به کمک دارد. لابهلای شمشادها را نگاه کردم ولی نبود. رفتم طرف پل فلزی روی جوی آب. بچه گربهای کوچک آنجا، توی آبی که تا کمرش میرسید، گیر افتاده بود. سردش شده بود و معلوم بود به شدت ترسیده است. نگهبان دانشگاه که متوجه حضورم شد از دکه نگهبانی بیرون آمد و بعد از اطلاع از ماجرا، رفت و با چوب بلندی برگشت. حالا میشد با چوب گربه را هل داد.
بعد از چند دقیقه تلاش، بالاخره از زیر پل بیرون آمد. دستم را دراز کردم و بچه گربه را از داخل آب گرفتم. همزمان دو نوجوان دوچرخهسوار رسیدند. مانده بودم حالا باید با بچه گربهای که مشخص بود هنوز فقط شیر میخورد چه باید کرد؟ به شوخی به یکی از پسرهای نوجوان گفتم: «مهمون دوست داری؟ مثلاً این گربه رو ببری خونتون؟»
نوجوان هم جواب مثبت داد. خیلی خوشحال شدم. گفتم: «پس بذار براش شیر هم بخرم» و پسر جواب داد: «نه! خونه داریم».
دوستش، از زیر زین دوچرخه پارچهای بیرون آورد و بچه گربه رفت جای گرم و نرم و حالا فقط مانده بود که کمی شیر هم به او برسد.
از نگهبان دانشگاه و دو پسر نوجوان تشکر کردم. دوباره سوار شدم و رکاب زدم. کمی که دورشدم، یادم آمد چند وقت قبل در یکی از شبهای سرد و یخبدان زمستان هم سر راه برگشت به خانه با دوچرخه، به داد گربهای رسیدم و به او غذا دادم. این خاصیت دوچرخه است که حتی برای گربههای شهر هم مفید است چه رسد به آدمها و از این بابت خیلی خوشحالم که دوچرخه سوارم.
نظر شما